گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمد نیک نفس» از رزمندگان لشکر 31 عاشورا در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس عقد اخوت چهار برادر و استجابت دعای شهادتشان در جوار امام رضا (ع) را اینگونه روایت کرد:
شهید «ناصر علیپور»، شهید «علی پورمستقیمی» و شهید «عبدالله حقوقی» هر سه نفرشان از خیابان قدس تبریز و شهید «علی بدری» هم از بچههای اردبیل با هم عقد اخوت بسته بودند.
عبدالله، ناصر و علی خیلی وقت بود که بین هم صیغه برادری خوانده بودند و هروقت که از جبهه به شهر برمیگشتند، روزها روزه میگرفتند و در منزل یک نفر از میان خودشان افطار میکردند.
سال 64 بعد از عملیات قادر بود که به اتفاق همرزمان قدیمی گردان حبیب، من هم توفیقی یافتم افطاری را در جمعشان باشم. آن روز، افطارشان سیبزمینی آب پز، خرما و پنیر بود. منزل شهید ناصر علیپور بودیم. خیلی جمع با صفایی داشتند. حالی شبیه حال معنوی که نزد عارفان و استادان اخلاق به انسان دست میدهد، در آن جمع پیدا کردم.
از راست به چپ: شهید ناصر علی پور، شهید علی پور مستقیمی، شهید علی بدری - سد دز سال 64 / عکاس: شهید عبدالله حقوقی
علی بدری هم قبل از عملیات والفجر هشت به جمعشان پیوست. علی روح لطیفی داشت. وقتی صفای این جمع سه نفره را دید به سرعت تحت تاثیر حالات معنویشان قرار گرفت و جذب آنها شد. نماز شب، نماز جماعت، تفریحات، دعای کمیل و ...همیشه باهم بودند. علاوه بر دعای کمیل که روزهای پنجشنبه با کل گردان بودند، دعاهای افتتاح، ابوحمزه ثمالی و شعبانیه را هم با هم میخواندند.
«ناصر علیپور» را اوایل سال 64 شناختم. آن زمان در گروهان 3 گردان حبیب ابن مظاهر فرمانده دسته یک و علی بدری هم معاونش بود.
علی پورمستقیمی هم در این دسته حضور داشت؛ ولی آن زمان عبد الله حقوقی را نمیشناختم. ناصر علیپور با آهنگهای مخصوص احادیث معصومین را به نیروهایش یاد میداد. مثلا داخل اتوبوس برای نیروهایش حدیثی را بیان میکرد و معنی حدیث را توضیح میداد و بعد نیروهای اتوبوس را به 2 دسته تقسیم میکرد. دسته اول اتوبوس قسمت اول حدیث را با هم میخواندند و دسته دوم اتوبوس هم قسمت دوم حدیث را تکرار میکردند و بعد بالعکس.
من آن زمان این حدیث را از وی یاد گرفتم: « ملعون من القی کله علی الناس » مشمول لعنت خدا است آن کسی که سنگینی خودش را روی دوش دیگران بیندازد .
امروز هر کدام از نیروهای آن دسته که زنده ماندهاند، خاطرات زیبایی از احوالات معنوی ناصر در سینه دارند. اواخر سال 64 بود که گردان حبیب ابن مظاهر قبل از اینکه به بندر چوییده (نقطه تجمع نیروهای لشکر 31 عاشورا قبل از عملیات والفجر 8) اعزام شود برای کسب آمادگی بیشتر نیروها به منطقه چنانه اعزام شد و حدود یک هفته در آنجا اتراق کرد تا با انجام مانورهای شبانه و روزانه آمادگی بیشتری برای عملیات آتی پیدا کند.
هوای سرد این منطقه مخصوصاً شبهای سردش تا استخوان انسان نفوذ میکرد و رختخواب زیر پتو را در این شرایط ترک کردن بسی دشوار بود؛ ولی با این همه نماز شب این چهار برادر ترک نمیشد و بیرون از چادر جمعشان و در گوشهای از منطقه نجواهایشان دل میربود. سیره معنویشان تمام نیروهای خود را تحت تاثیر قرار داده بود و نماز شب همه نیروهای دسته یک، زبان زد اهالی گردان بود. به طوریکه یکی از نیروهای این دسته که اهل تکاب بود به دلیل اینکه شب تا صبح را مشغول رزمایش بودیم نتوانسته بود نماز شب بخواند، صبح روز بعد قبل از ظهر قضای نماز شبش را میخواند.
بندر چوییده هم که رسیدیم و آهنگ عملیات دلنوازتر از قبل بود. باز چهار برادر کنار هم و در میان نخلستانهای این بندر برای خودشان خلوتی داشتند.
عملیات والفجر 8 سه تن از این جمع چهار نفری به شهادت رسیدند. ناصر علیپور و علی پورمستقیمی و علی بدری در شب سوم عملیات به همراه تعدادی از نیروهای دستهشان در زمینی هموار مقابل آتش دشمن قرار گرفتند و زخمی شدند. پیکر پاکشان که نزدیک سنگرهای دشمن به زمین افتاده بود؛ صبح روز بعد به دست دشمن افتاد و با تیر خلاص روحشان به ملکوت اعلا پر کشید.
نزدیکیهای ظهر بود که بالای سر پیکرشان رسیدم. صحنه عاشورا جلوی چشمم مجسم شد. از آن میان پیکر علی پورمستقیمی را دیدم که قبل از جنازه ناصر نقش زمین شده و علی بدری هم پشت سر علی پور مستقیمی افتاده بود. از این صحنه دردناک یکی از همرزمانم خلیل مختاری زنده مانده است و حکایت جانسوزی از تیر خوردن، برزمین افتادن، ناله بچهها، تشنگی بی امان و لحظات تیر خلاص عراقیها در آن شب دارد.
عملیات والفجر 8 تمام شد و از این جمع چهار نفره فقط عبدالله حقوقی زنده ماند. داغ دوستان سفر کردهمان سینههایمان را میسوزاند و هر روز من و عبدالله به هم انس و الفتی بیشتر مییافتیم.
خرداد سال 65 خط پدافندی فاو بودیم. عبدالله کنار من با انفجار خمپاره 120 به شدت زخمی شد و نزدیک بود که به شهادت برسد. هنوز آن چهره ملکوتی و ذکرهایی که زیر لب میگفت را به خاطر دارم.
تا آنجا که میتوانستم زخمش را بستم و با آمبولانس به عقب اعزامش کردیم. دو ماهی در خط بودیم و بعد از آن به مرخصی برگشتیم. هنوز عبدالله با عصا راه میرفت و زخمهایش التیام نیافته بود که مرخصیمان تمام شد. به دزفول مقر لشکر عاشورا در اردوگاه شهید باکری برگشتیم.
عبدالله هم به همراه نیروها بود. یکماه بعد قرار شد گردان به سفر زیارتی سه روزه مشهد اعزام شود. لباس مناسب هوای مشهد نداشتم. کاپشن آبی علی ثابتی را گرفتم که در مشهد از آن استفاده کنم.
عصر بود که سوار اتوبوس شدیم و به طرف مشهد راه افتادیم. اندیمشک نماز مغرب و عشا را خواندیم و بین راه سرگرم صحبت با عبدالله شدم. عبدالله از فراق ناصر و علی میگفت و از خاطراتشان تعریف میکرد. اینکه فاصلهای بینشان افتاده گلهمند بود و میگفت: «من لیاقت نداشتم همراهشان باشم.» همچنین خاطره زیارت سال قبلشان را برایم تعریف کرد که به همراه علی پور مستقیمی و ناصر به زیارت مشهد رفته بودند و عهد بسته بودند که شهادتشان را در ان سفر از آقا بگیرند.
عبدالله و من هر کداممان دلسوخته بودیم. عملیات والفجر 8 دلهایمان را به آتش کشیده بود. باهم عقد اخوت بستیم و قرار بر این گذاشتیم که ما نیز در این سفر شهادتمان را از آقا بگیریم. قصد اقامت 10 روزه کردیم و قرار شد سه روز اول را با گردان بمانیم و هفت روز دیگر را جایی اجاره کنیم تا روزها روزه بگیریم و شبها مقیم بارگاه علی ابن موسی الرضا (ع) باشیم.
دو سه روز اول را بخوبی پشت سر گذاشتیم؛ ولی بعدا من کم آوردم و ناجوانمردانه از عبدالله جدا شدم. عبدالله را تنها در مشهد رها کرده و به همراه نیروهای گردان به تبریز برگشتم. خیلی از دستم ناراحت شد.
10 روز سفر عبدالله هم در مشهد تمام شد و برگشت. طی این چند روز، شهادتاش را از آقا گرفته بود. به منزلشان رفتم و از دلش درآوردم. به اتفاق دوستان قرار بر این شد که برایش آستین بالا بزنیم. میگفت: «مادرم تنهاست. اگر یکی باشد که در غیاب من مونسش باشد خیالم راحت میشود.» همه کارها به خوبی پیش میرفت و روزی که قرار بود جواب نهایی داده شود عبدالله منصرف شد. همگی از این رفتار عبدالله مات و مبهوت شدیم.
هر چه اصرار کردیم که چرا منصرف شدی جوابی نداد. تنها جوابش این بود که ازدواج بماند بعد از عملیات آتی. عبدالله همیشه کتاب دعا در جیبش داشت و هر موقع که فرصت میکرد وقتش را صرف خواندن آنها میکرد. در داخل قطار به خواندن دعای افتتاح، ابوحمزه ثمالی و مناجات شعبانیه مقید بود.
کنار گوشههای چادرهایمان، گوشه حسینیه گردان و ... همیشه خلوتگاه عبدالله بود. به دزفول برگشتیم و روزهای کربلای 5 فرا رسید. در اوقات فراغتی کنار هم بودیم. تصمیم گرفتیم که اعمال روزانه، شر و خیر کارهایمان را بنویسم. در دفتر صفحهای برای هر روز اختصاص دادیم و در آن علاوه بر وقایع روز، اعمالمان را هم ثبت میکردیم.
عبدالله اعمال خیر خود را با رمز مینوشت؛ ولی اعمال شر را به صورت آشکار ثبت میکرد. در این مدت هر وقت که از ماجرای ازدواجش سوال کردم جواب درستی نداد تا اینکه عملیات کربلای 5 فرا رسید.
در آن سنگر اجتماعی که پشت خاکریز شلمچه بود به همراه نیروها دعای توسلی خواندیم و به گرمی همدیگر را به سینهمان فشردیم و از هم دیگر قول شفاعت گرفتیم. با هم لباسهای غواصیمان را پوشیدیم و بسته حاوی مواد گرمازا را که در بسته کوچکی تحویلمان داده بودند به اشتباه پاره کرده و داخل لباسهای غواصیمان پاشیدیم. این آخرین دیدار من با عبدالله بود.
آن شب تا صبح با دشمن درگیر شدیم و من صبح فهمیدم که عبدالله هم پر کشید. خودم زخمی بودم. زیر آن آتش سنگین رمقی برایم نمانده بود که پیکر مقدسش را پیدا و خدا حافظی کنم. حالم پریشان شد. عبدالله پیش دوستانش شتافت و من هم مثل چند ماه قبل که در مشهد رهایش کرده بودم با تن زخمی و با دلی آتشین به عقب برگشتم. روزها و ماهها گذشت تا اینکه برادر عزیزم اسماعیل وکیلزاده از دفتر خاطرات عبدالله برایم خبر داد. نمیدانم به چه شکلی این دفتر را از برادر بزرگ عبدالله گرفته بود. آنجا در یکی از خاطرات عبدالله اینچنین نوشته شده بود: «امشب حدود ساعت سه بود که در خواب شهید ناصر علیپور را دیدم و صحبت از ازدواج میکردیم و من گفتم بخاطر تنهایی مادرم قصد ازدواج دارم. وی جواب داد که ازدواج نکنی بهتر است. حال از آینده خبر ندارم که انشاالله خیر خواهد بود».
شهید «ناصر علیپور»، شهید «علی پورمستقیمی» و شهید «عبدالله حقوقی» هر سه نفرشان از خیابان قدس تبریز و شهید «علی بدری» هم از بچههای اردبیل با هم عقد اخوت بسته بودند.
عبدالله، ناصر و علی خیلی وقت بود که بین هم صیغه برادری خوانده بودند و هروقت که از جبهه به شهر برمیگشتند، روزها روزه میگرفتند و در منزل یک نفر از میان خودشان افطار میکردند.
سال 64 بعد از عملیات قادر بود که به اتفاق همرزمان قدیمی گردان حبیب، من هم توفیقی یافتم افطاری را در جمعشان باشم. آن روز، افطارشان سیبزمینی آب پز، خرما و پنیر بود. منزل شهید ناصر علیپور بودیم. خیلی جمع با صفایی داشتند. حالی شبیه حال معنوی که نزد عارفان و استادان اخلاق به انسان دست میدهد، در آن جمع پیدا کردم.
از راست به چپ: شهید ناصر علی پور، شهید علی پور مستقیمی، شهید علی بدری - سد دز سال 64 / عکاس: شهید عبدالله حقوقی
علی بدری هم قبل از عملیات والفجر هشت به جمعشان پیوست. علی روح لطیفی داشت. وقتی صفای این جمع سه نفره را دید به سرعت تحت تاثیر حالات معنویشان قرار گرفت و جذب آنها شد. نماز شب، نماز جماعت، تفریحات، دعای کمیل و ...همیشه باهم بودند. علاوه بر دعای کمیل که روزهای پنجشنبه با کل گردان بودند، دعاهای افتتاح، ابوحمزه ثمالی و شعبانیه را هم با هم میخواندند.
«ناصر علیپور» را اوایل سال 64 شناختم. آن زمان در گروهان 3 گردان حبیب ابن مظاهر فرمانده دسته یک و علی بدری هم معاونش بود.
علی پورمستقیمی هم در این دسته حضور داشت؛ ولی آن زمان عبد الله حقوقی را نمیشناختم. ناصر علیپور با آهنگهای مخصوص احادیث معصومین را به نیروهایش یاد میداد. مثلا داخل اتوبوس برای نیروهایش حدیثی را بیان میکرد و معنی حدیث را توضیح میداد و بعد نیروهای اتوبوس را به 2 دسته تقسیم میکرد. دسته اول اتوبوس قسمت اول حدیث را با هم میخواندند و دسته دوم اتوبوس هم قسمت دوم حدیث را تکرار میکردند و بعد بالعکس.
من آن زمان این حدیث را از وی یاد گرفتم: « ملعون من القی کله علی الناس » مشمول لعنت خدا است آن کسی که سنگینی خودش را روی دوش دیگران بیندازد .
امروز هر کدام از نیروهای آن دسته که زنده ماندهاند، خاطرات زیبایی از احوالات معنوی ناصر در سینه دارند. اواخر سال 64 بود که گردان حبیب ابن مظاهر قبل از اینکه به بندر چوییده (نقطه تجمع نیروهای لشکر 31 عاشورا قبل از عملیات والفجر 8) اعزام شود برای کسب آمادگی بیشتر نیروها به منطقه چنانه اعزام شد و حدود یک هفته در آنجا اتراق کرد تا با انجام مانورهای شبانه و روزانه آمادگی بیشتری برای عملیات آتی پیدا کند.
هوای سرد این منطقه مخصوصاً شبهای سردش تا استخوان انسان نفوذ میکرد و رختخواب زیر پتو را در این شرایط ترک کردن بسی دشوار بود؛ ولی با این همه نماز شب این چهار برادر ترک نمیشد و بیرون از چادر جمعشان و در گوشهای از منطقه نجواهایشان دل میربود. سیره معنویشان تمام نیروهای خود را تحت تاثیر قرار داده بود و نماز شب همه نیروهای دسته یک، زبان زد اهالی گردان بود. به طوریکه یکی از نیروهای این دسته که اهل تکاب بود به دلیل اینکه شب تا صبح را مشغول رزمایش بودیم نتوانسته بود نماز شب بخواند، صبح روز بعد قبل از ظهر قضای نماز شبش را میخواند.
بندر چوییده هم که رسیدیم و آهنگ عملیات دلنوازتر از قبل بود. باز چهار برادر کنار هم و در میان نخلستانهای این بندر برای خودشان خلوتی داشتند.
عملیات والفجر 8 سه تن از این جمع چهار نفری به شهادت رسیدند. ناصر علیپور و علی پورمستقیمی و علی بدری در شب سوم عملیات به همراه تعدادی از نیروهای دستهشان در زمینی هموار مقابل آتش دشمن قرار گرفتند و زخمی شدند. پیکر پاکشان که نزدیک سنگرهای دشمن به زمین افتاده بود؛ صبح روز بعد به دست دشمن افتاد و با تیر خلاص روحشان به ملکوت اعلا پر کشید.
نزدیکیهای ظهر بود که بالای سر پیکرشان رسیدم. صحنه عاشورا جلوی چشمم مجسم شد. از آن میان پیکر علی پورمستقیمی را دیدم که قبل از جنازه ناصر نقش زمین شده و علی بدری هم پشت سر علی پور مستقیمی افتاده بود. از این صحنه دردناک یکی از همرزمانم خلیل مختاری زنده مانده است و حکایت جانسوزی از تیر خوردن، برزمین افتادن، ناله بچهها، تشنگی بی امان و لحظات تیر خلاص عراقیها در آن شب دارد.
عملیات والفجر 8 تمام شد و از این جمع چهار نفره فقط عبدالله حقوقی زنده ماند. داغ دوستان سفر کردهمان سینههایمان را میسوزاند و هر روز من و عبدالله به هم انس و الفتی بیشتر مییافتیم.
خرداد سال 65 خط پدافندی فاو بودیم. عبدالله کنار من با انفجار خمپاره 120 به شدت زخمی شد و نزدیک بود که به شهادت برسد. هنوز آن چهره ملکوتی و ذکرهایی که زیر لب میگفت را به خاطر دارم.
تا آنجا که میتوانستم زخمش را بستم و با آمبولانس به عقب اعزامش کردیم. دو ماهی در خط بودیم و بعد از آن به مرخصی برگشتیم. هنوز عبدالله با عصا راه میرفت و زخمهایش التیام نیافته بود که مرخصیمان تمام شد. به دزفول مقر لشکر عاشورا در اردوگاه شهید باکری برگشتیم.
عبدالله هم به همراه نیروها بود. یکماه بعد قرار شد گردان به سفر زیارتی سه روزه مشهد اعزام شود. لباس مناسب هوای مشهد نداشتم. کاپشن آبی علی ثابتی را گرفتم که در مشهد از آن استفاده کنم.
عصر بود که سوار اتوبوس شدیم و به طرف مشهد راه افتادیم. اندیمشک نماز مغرب و عشا را خواندیم و بین راه سرگرم صحبت با عبدالله شدم. عبدالله از فراق ناصر و علی میگفت و از خاطراتشان تعریف میکرد. اینکه فاصلهای بینشان افتاده گلهمند بود و میگفت: «من لیاقت نداشتم همراهشان باشم.» همچنین خاطره زیارت سال قبلشان را برایم تعریف کرد که به همراه علی پور مستقیمی و ناصر به زیارت مشهد رفته بودند و عهد بسته بودند که شهادتشان را در ان سفر از آقا بگیرند.
عبدالله و من هر کداممان دلسوخته بودیم. عملیات والفجر 8 دلهایمان را به آتش کشیده بود. باهم عقد اخوت بستیم و قرار بر این گذاشتیم که ما نیز در این سفر شهادتمان را از آقا بگیریم. قصد اقامت 10 روزه کردیم و قرار شد سه روز اول را با گردان بمانیم و هفت روز دیگر را جایی اجاره کنیم تا روزها روزه بگیریم و شبها مقیم بارگاه علی ابن موسی الرضا (ع) باشیم.
دو سه روز اول را بخوبی پشت سر گذاشتیم؛ ولی بعدا من کم آوردم و ناجوانمردانه از عبدالله جدا شدم. عبدالله را تنها در مشهد رها کرده و به همراه نیروهای گردان به تبریز برگشتم. خیلی از دستم ناراحت شد.
10 روز سفر عبدالله هم در مشهد تمام شد و برگشت. طی این چند روز، شهادتاش را از آقا گرفته بود. به منزلشان رفتم و از دلش درآوردم. به اتفاق دوستان قرار بر این شد که برایش آستین بالا بزنیم. میگفت: «مادرم تنهاست. اگر یکی باشد که در غیاب من مونسش باشد خیالم راحت میشود.» همه کارها به خوبی پیش میرفت و روزی که قرار بود جواب نهایی داده شود عبدالله منصرف شد. همگی از این رفتار عبدالله مات و مبهوت شدیم.
هر چه اصرار کردیم که چرا منصرف شدی جوابی نداد. تنها جوابش این بود که ازدواج بماند بعد از عملیات آتی. عبدالله همیشه کتاب دعا در جیبش داشت و هر موقع که فرصت میکرد وقتش را صرف خواندن آنها میکرد. در داخل قطار به خواندن دعای افتتاح، ابوحمزه ثمالی و مناجات شعبانیه مقید بود.
کنار گوشههای چادرهایمان، گوشه حسینیه گردان و ... همیشه خلوتگاه عبدالله بود. به دزفول برگشتیم و روزهای کربلای 5 فرا رسید. در اوقات فراغتی کنار هم بودیم. تصمیم گرفتیم که اعمال روزانه، شر و خیر کارهایمان را بنویسم. در دفتر صفحهای برای هر روز اختصاص دادیم و در آن علاوه بر وقایع روز، اعمالمان را هم ثبت میکردیم.
عبدالله اعمال خیر خود را با رمز مینوشت؛ ولی اعمال شر را به صورت آشکار ثبت میکرد. در این مدت هر وقت که از ماجرای ازدواجش سوال کردم جواب درستی نداد تا اینکه عملیات کربلای 5 فرا رسید.
در آن سنگر اجتماعی که پشت خاکریز شلمچه بود به همراه نیروها دعای توسلی خواندیم و به گرمی همدیگر را به سینهمان فشردیم و از هم دیگر قول شفاعت گرفتیم. با هم لباسهای غواصیمان را پوشیدیم و بسته حاوی مواد گرمازا را که در بسته کوچکی تحویلمان داده بودند به اشتباه پاره کرده و داخل لباسهای غواصیمان پاشیدیم. این آخرین دیدار من با عبدالله بود.
آن شب تا صبح با دشمن درگیر شدیم و من صبح فهمیدم که عبدالله هم پر کشید. خودم زخمی بودم. زیر آن آتش سنگین رمقی برایم نمانده بود که پیکر مقدسش را پیدا و خدا حافظی کنم. حالم پریشان شد. عبدالله پیش دوستانش شتافت و من هم مثل چند ماه قبل که در مشهد رهایش کرده بودم با تن زخمی و با دلی آتشین به عقب برگشتم. روزها و ماهها گذشت تا اینکه برادر عزیزم اسماعیل وکیلزاده از دفتر خاطرات عبدالله برایم خبر داد. نمیدانم به چه شکلی این دفتر را از برادر بزرگ عبدالله گرفته بود. آنجا در یکی از خاطرات عبدالله اینچنین نوشته شده بود: «امشب حدود ساعت سه بود که در خواب شهید ناصر علیپور را دیدم و صحبت از ازدواج میکردیم و من گفتم بخاطر تنهایی مادرم قصد ازدواج دارم. وی جواب داد که ازدواج نکنی بهتر است. حال از آینده خبر ندارم که انشاالله خیر خواهد بود».